در یک روز تعطیل آفتابی و زیبا در سفری به ملکان استان آذربایجان شرقی،
به دیدار دوستی قدیمی رفتم . چند سالی بود که او را ندیده بودم وهر از چند
گاهی برای تبریک عید فقط تماس تلفنی داشتیم .
علی امانی از دوستان گرامی و صمیمی ام در فرقه رجوی بود.
ما
بهترین سنین عمر خود را که می باید در راستای زندگی صرف می کردیم ، در
فرقه رجوی ، تلف کرده بودیم. آسیب های فراوانی نیز در دوران اسارت در
سازمان ، متحمل شده بودیم ، من در عملیات مروارید تیر خورده بودم و علی نیز
در اثر کارهای فیزیکی سنگین دچارآسیب شدید از ناحیه دیسک کمر شده بود.
در همین افکار غوطه ور بودم که از شهر ملکان رد شده و به روستای محل اقامت
علی امانی رسیدم . از اولین نفر که در مورد علی سئوال کردم ، با نام پدرش
او را معرفی کرد و خانه او را به من نشان داد .
زنگ یک درب بزرگ آهنی سبز رنگ را فشردم . علی را بلافاصله شناختم وهمدیگر
را در آغوش فشردیم . وارد یک حیاط خیلی بزرگ شدیم ، ماشینم را جلوی یک
ساختمان پارک کردیم و داخل شدیم ، همسر و سه فرزند علی در خانه بودند ،
دختر کوچک علی خواب بود ، اما دو فرزند دیگر که بزرگتر بودند برای استقبال
با علی درحیاط آمده بودند ، همه چیز یک خانه نسبتا بزرگ در منزل فراهم بود،
کمی از موهای علی که امروز دیگر ۵۰ ساله شده بود ، سفید بود .
به کوری چشم رجوی ها ، محفل گرم دو دوست شروع شده بود ، از همه چیز صحبت و
درد دل می کردیم. رجوی شاید ما را سالها در اسارت نگه داشت اما هرگز
نتوانست ما را تا به ابد در اسارت نگه دارد ، تنها کسی که در اسارت مرد و
در اسارت ابدی ماند ، خود مسعود بود .
دختر خوشگل و کوچک علی نیز از سر و صدا و خنده های بلند ما بیدار شد ، چقدر
زندگی زیباست ، چقدر گل های زندگی زیبا هستند ، الان می فهمیم که سال های
متمادی چقدر رجوی به ما ظلم کرده است .
اینکه کانون گرم خانواده باشد ، برایت از ته دل نگران باشد، در کنارت باشد ،
در شادی ها و غم هایت با تو همسری کند ، چقدر زیبا و ارزشمند است .
علی را از زمان عملیات مروارید و نشست های لایه ای می شناختم. علی در
سازمان کمردرد گرفته بود ، اما سازمان همواره اجازه نمی داد که علی استراحت
کافی داشته باشد ، به او مارک تمارض می زدند . یاد روزهائی می افتم که می
رفتم مجموعه برادران و علی را برای نشست صدا می کردم ، خودم هم می دانستم
که نشست رفتن برای همه مان سخت بود ، چرا که حاضر بودیم سخت ترین کارهای
فیزیکی و یدی را انجام دهیم ، اما به نشست نرویم . همیشه انجام این کار
برایمان سخت بود ، چرا که در یک لباس دیگر باید می رفتیم ، باید یک جنس
دیگر می شدیم باید به دوستانمان حرف هائی را می زدیم که واقعی نبود ، باید
دروغ می بافتیم .
علی در سازمان در هیبت یک اسیر سازمان مسئولیت های زیادی اعم از راننده
نفربر بودن داشت ، اما علی امروز یک مرد زندگی است ، امروز علی یک پدر است ،
امروز علی بابا شده است ، مسئولیت یک خانواده را بر دوش می کشد ، بار
زندگی را بر دوش کشیدن سخت است ، اما این سختی ها با در آغوش کشیدن فرزندت و
لبخند رضایت آمیز همسر وفادار شیرین می شود ، امروز علی یک فرمانده دسته
واقعی است ! امروز علی برای خودش یک دسته چهارنفره واقعی دارد ، علی امروز
مرد یک زندگی واقعی است . رجوی خیلی کوشید که ما را از زندگی جدا کند ،
تلاش کرد ما را بکشد ، امروز علی به طور واقعی در سه فرزندش تولدهائی دیگر
یافته است ، امروز علی تکثیر شده است ، اما فرقه رجوی هر روز کوچکتر و دم
بریده تر می شود .
بله ، حقیقت همیشه ترویج وتکثیر خواهد شد و باطل از بین رفتنی است ، به اندازه یک دنیا با علی محفل زدم . علی یکی از بهترین دوستان دوران اسارت و هم قفس من بود ، ولی امروز من و علی و علی های دیگربه کوری چشم رجوی ها ، بابا شده ایم ، مسئول شده ایم ، ما دیگر در قفس رجوی نیستیم ، من وعلی آزاد هستیم ، زنده باد آزادی.
سیروس غضنفری